شبی که جز خدا هیچکس فریادمان را نشنید
حسام شفیعی، نویسنده و خبرنگار طی یادداشتی که برای روشنا نیوز ارسال کرده است، نوشت: تا حوالی عصر روز قبل از سیل، مشغول نوشتن خبر و تهیه گزارش از وضعیت سیلاب روستاهای شهرستان پلدختر بودم، در گرگومیش هوا به داخل شهر پلدختر برگشتم و در منزل و دفتر خبرگزاری ایلنا در شهرستان پلدختر نزدیک میدان جهاد استراحت کرده و پیگیر آخرین وضعیت بارشها و… جهت ارسال گزارش به تهران بودم تا اون لحظه فقط از طریق فضای مجازی و گاها دوستان میشنیدم که قراره بارون ببارد.
نزدیکیهای ساعت ۱۰ شب در تماس با یکی از مدیران استانی متوجه شدم که قراره سیل بیاد، بهطوریکه در زمان مکالمه بیرون رفتم و دیدم هوا کاملا مساعد و آسمان تا حدودی صاف و لکه های ابر بود که به ایشان گفتم: احتمالا اشتباه میکنید، اینجا هوا به اون صورت که انتظار سیل داشته باشیم نیست و بعد در دفتر کار خبرگزاری مشغول کار مجدد شدم، خانواده زنگ زدند که رسانهها و شبکههای اجتماعی مشغول اطلاعرسانی در خصوص تخلیه برخی نقاط شهر که احتمال آبگرفتگی دارند هستند، البته در بازدید میدانی که از سطح شهر داشتم هرچند برخی مسئولین در حال راهکار برای سیل احتمالی بودند، ولی معلوم بود راهکار آنها برای مهار سیلاب عادی و روز مبادا بود.
امکانات اصلاً جوابگو نبود، بیشتر با پر کردن کیسههایی از شن جلوی درب برخی مغازهها و گاهی هم آوردن سنگهای بزرگ و کمپرسیهای شن بود که اگر دیواره ساحلی خطری داشت بتوانند آن را مهار کنند و تصورم این بود هیچکس، حتی خود مسئولین همفکر نمیکردند، اینجور شهر پلدختر به یکباره سقوط کند و …
ساعت حدود ۱۲ شب بود که خواب بر پلکهایم سنگینی میکرد، از کار زیاد و خستگی بود تصمیم گرفتم چرتی بزنم و بعد شروع به کار کنم تا اون لحظه من هیچگونه اطلاعرسانی را از هیچ اداره و ارگانی مبنی بر تخلیه منازل و… حداقل در اون منطقهای که من بودم نشنیدم. حالا بعد چه شد و اطلاع دادند یا نه یادم نیست.
صبح از خواب که بلند شدم، انگار از خواب اصحاب کهف بیدار شده باشم، تمام حجم رودخانه کشکان را آبهایی ترسناک با شدت زیاد فراگرفته بود و هیچگونه اجازه ترددی بر روی دو پل مستقر بر روی رودخانه کشکان داده نمیشد و اگر هم داده میشد رفتن همان و …
هر لحظه بر شدت آب افزوده میشد، در تمام طول عمرم تاکنون این مقدار حجم آب ندیده و شاید نخواهم دید. چطور شبی که آرام سپری کرده بودم به یکباره این همه آب…
بهر صورت با گذشت زمان، حجم آب بیشتر و بیشتر میشد و سر سازگاری نداشت تا اینکه آب در قسمتهای دیواره ساحلی همانجایی که پاشنه آشیل شهر پلدختر بود، وارد شهر شد.
کلانتری ۱۱ کلاً به زیر آب رفت، خونه های مجاور دیواره ساحلی هم همینطور، تماسهای تلفنی قطع شد، اینترنت از دسترس خارج شد، برق قسمت غربی شهر بهکلی رفت. آب هی ضربه میزد و بر شدت و حجم آن افزوده میشد، آب وارد قسمت غربی شهر شده بود، پل فلزی و کمانی وسط شهر که سالهای قبل نصب شده بود، مثل بید بر خود میلرزید، ولی مقاومت میکرد.
برخی از مردم با هیجانهای کاذب، از دور و نزدیک مشغول گرفتن عکس و فیلم بودند. به ناگاه پل نیز از قسمت زیرگذر نرسیده به میدان شهید بهشتی فروریخت و امیدها به یاس تبدیل شد، آب وارد قسمت پارک ساحلی و خیابان سلامت شد و صحنههایی را به وجود آورد که دل هر سنگدلی را نیز به رحم میآورد.
ترس و وحشت بر آنجا حاکم شد، بهترین راه ممکن رفتن به سمت ارتفاعات بود، برخی به سمت ارتفاعات مَله کوه و تپه شهدای گمنام و برخی به سمت پشتبامها میرفتند، من که در قسمت جنوب غربی شهر بودم راهی جز رفتن به سمت پشتبام برایم نبود، چون آب وارد محل کار و منزل شده بود و ماندن در آن وضعیت اشتباه بود تا اینکه خودم را به پشتبام رساندم، دیگر هوا رو به تاریکی میرفت و آن قسمت شهر بهکلی زیر آب رفته بود. گلولای و … راه را مسدود کرده بود. برق نبود، گاز نبود، آب نبود، نان نبود، تلفنها هم که قطع شده بودند! سرما هم شروع شده بود، وزش باد و صدای مهیب موج آب که رد میشد عرصه را بر من و دیگر همشهریانم در اون موقع تنگ و تنگتر میکرد.
مجبور بودم مثل خیلیهای دیگه که امکان رفتن به ارتفاعات کوه برایشان میسر نبود، شب را در پشتبام با نور چراغ قوه گوشی و پتویی خیس تا صبح بگذرانم و گذراندم، شبی که به اندازه ۱۰۰ سال بر من گذشت. صحنههایی دیدم که ای کاش نمیدیدم و خوابی بیش نمیبود.
از دیدن منازلی که ایستاده در آب غرق میشدند و شبی که تا صبح با چراغهای روشن نور موبایل اشاره میکردیم به قسمت شرقی شهر که ما هنوز زندهایم و امید هنوز هست، شبی که هیچکس جز خدا فریادمان را نشنید.
شبی که هیچ مسئولی از شهر کنارم نبود تا برای گزارش کار و عملکردش باهام عکس سلفی بگیرد تا در تلگرام و اینستاگرام لایک بخورد، شبی که فهمیدم پلدختر چقدر تنهاست و…
دم دمای صبح با طلوع خورشید از سوز سرما بیدار شدم و خودم را کشانکشان به پل شهدای دولت که ایستادگی کرده بود، رساندم و عبور از صحنههایی که چون سریال در مغزم عبور میکرد، آبی که دیشب با آن خروش وحشتناک آمده بود به یکباره فروکش کرد.
خودم را هرطوری بود به خانه مادر رساندم و… شروعی دوباره و نوشتن درد و رنج یک شب تنهایی….. قسمت غربی شهر در محاصره کامل سیل بود و صحنههای وحشتناکی که نمیخواهم با گفتنش روح خود و مخاطبین آزرده شود.
ارسال دیدگاه