نیما توکلی به مناسبت روز قلم در یادداشتی عنوان کرد:

تویی که سال هاست دیگر ندارمت

اما ادبیات برای من عاشقانه بود زندگی بود، نفس بود، شوق بود و از مهمتر از تو نوشتن بود تویی که سالهای سال است دیگر ندارمت.

نیما توکلی، نویسنده و پژوهشگر مسائل اجتماعی لرستان طی یادداشتی که برای گفتار ما ۲۴ ارسال کرده است، نوشت: برای من در این جهان هیچ لذتی بالاتر از نویسندگی نیست، نویسندگی لذت عاشقانه‌ها ست با گل واژه‌ای کلماتی که در غار تنهایی به تو وحی می شود من اما هرگز نمی خواستم چیزی جز نوشتن را بلد باشم .من نمی خواستم توی هیچ مارتن سیاسی سنگ آدمها و سنگر اصحاب قدرت را به سینه بزنم.
من از احتمال شباهتم به یک مشت احمق خودشیفته که صبح تاشب برای دیده شدن خودشان را می کشند می ترسیدم. من تنهای تنها بودم با یک مشت کلمه که مثل کلاغ های فیلم های آلفرد وهیچکاک بر سرم می ریختند و مرا بهم می ریختند من بودم سایه ای که هدایت وار با من حرف می زد تمام دنیای من داستان‌هایم بود. هر وقت که داستانی را تمام می کردم چنان از سر شوق فریاد می زدم که صدایم چند خانه آنطرف تر می رفت حس خوب خالق بودن را داشتم با شخصیت های داستان‌هایم زندگی می کردم با شادیشان شاد می شدم با غم هایشان اندوهگین. حتی یکبار خودم را گذاشتم جای یکی از شخصیتهای مرده داستانم، آنقدر در آن داستان مُردم که بعد از تمام شدنش تا سالها مفهوم زندگی را نمی فهمیدم .کلمات همه ی ثروت من بودند و من با آنها به همه جا و همه چیز می رسیدم. من نمی خواستم وارد هیچ مسابقه سیاسی بشوم مسابقه من فقط با خودم بود اما آدمها گاهی توی مسابقات بد می آورد .گاهی با خودم می گفتم این بازی دیگر ارزش بازی ندارد اسفند ماه ۱۳۹۰ روز چهارشنبه آخر سال آخرین شعرم را در ارشاد خواندن و هیچگاه پایم را آنجا نگذاشتم آدمی که درادبیات ببازد حریف خودش نبوده وقتی هم ببرد حریف خودش نبوده خوب چه مانیفستی از این مسخره تر که همیشه مثل سایه ای لج باز با من بود برای آدمی که همه دنیایش یک مشت کلمه است ننوشتن مثل سقوط از بلندای یک آبشار بلند است با تمام وجود دست و پا می زنی و با همه وجود تلاش می کنی غرق نشوی مدام می کوشی برای لحظاتی سرت را از زیر آب بیرون بکشی و نفسی تازه کنی اما موجها مثل باران رنگارنگ بر سرت آوار می شودو فقط فروتر می روی آنقدر فرو می روی تا تمام انرژیت را از دست بدهی این چرخه آنقدر تکرار می شود تا آخرین ذرات نیرو و امیدت را از دست می دهی و تسلیم می شوی، خود را به دست امواج غم و نیستی می سپاری و می گویی هرچه بادا باد، ده سال فقط باد وزید و من فقط طوفان درو کردم، آن قلم لطیف که آن همه احساس‌های شاعرانه داشت در مسلخ خونین سیاست چاقوی تیزی شد برای بریدن و سلاخی کردن، دنیای سیاست دنیای ادبیات نبود تلخ بود و بی رحم نمی زدی می زدند، نمی رفتی جا می‌ ماندی، نمی گفتنی خورده بودی سیاسی نویسی برای من پرسه در غربت بود و راه رفتن در مسیری که انتهایش مشخص نبود اما ادبیات برای من عاشقانه بود زندگی بود، نفس بود، شوق بود و از مهمتر از تو نوشتن بود تویی که سالهای سال است دیگر ندارمت.