زلزله، شهرم زخمی جنگ است! امانش بده/ اردشیر بهرامی
زلزله، امان بده شهرم زخمی فقری دیرینه است… تقدیم به دوست عزیزم فریبرز لرستانی شاید نتوان واژه ها را شناخت عدالت! گناهمان چیست؟ عصیان گرایانی هستیم که کوچمان دادهاند برای نگهبانی از مرزهای ناشناختهمان. فرزندانمان به روی ردپای جنگهای مذهبی که مین گذاری شدهاند یا قربانی میشوند یا معلول. سهم من از ملیتم کولبری است […]
زلزله، امان بده شهرم زخمی فقری دیرینه است…
تقدیم به دوست عزیزم فریبرز لرستانی
شاید نتوان واژه ها را شناخت عدالت! گناهمان چیست؟ عصیان گرایانی هستیم که کوچمان دادهاند برای نگهبانی از مرزهای ناشناختهمان. فرزندانمان به روی ردپای جنگهای مذهبی که مین گذاری شدهاند یا قربانی میشوند یا معلول. سهم من از ملیتم کولبری است که مثل بردگان بار میکشم و تاریخم گزارههای هزارهایی است که در کتابها افتخارش را مینویسند و قهرمانهایش را در شاهنامهها.
عدالت واژه ترسناکی است که میلیونها انسان را به کام مرگ کشاندهاست. مذهب اندیشهی خوفناکی است که بندگانی را بر کرسی حاکمیت و عدالت خداوند نشانده است. شنیدهام که یکی از این خدایگان معابد برای همدردی مصیبت زدگان فقر و عدالت دست به دامن پروردگار خویش برده است تا سلب مسؤلیت و ادای تکلیفی کرده، باشد. باید گریست تا تکرار، تکرار نشود! شاید و شاید دیگر فرصتی نباشد برای همدلی، همزبانی برای زندگی…
من یک انسانم… هرکجا باشم دردم و رنجم جهانی در بهت و حیرت فرو خواهد برد فرهنگم زبان من نیست. نژادم نه از جنس فرادستان است نه فرودستان! من انسانم… آنجا که محبت میروید قلبم میتپد آنجا که عشق حکومت میکند میعادگاه پروردگارم است من با کرامت زندگی میکنم جهان انسانی با رنجهایم میرنجند و با تبسمهایم میخندند و اینجا دامنم را اآلوده کرده اند با اشکهایم عکس میگیرند تا الوده تزویر شوم سکوت میکنم.
زندگی در اغوش یک پروانه می تپد در زیر خروار خروار آوار میتپد. زندگی تا من هستم و تو هستی میتپد و امشب در چادر تو اشکهایت را میگیرم و دردهایت را تسکین! و قطرههای خونم را بر رگهای فسرده و نیمه جانم می ریزم تا دوبار با تو اغاز کنم…..
امشب با مادرانت مویه میکنم با پدرانت سکوت و بغض را در سینه پنهان! باکودکانت لالایی قصههای پریان دوردست تاریخم را وبا عشق می ستایم تو را ای وطن ای…
اینجا یک مرز ساختگی است اما مردم دلهایشان برای هم می تپد. سراغش را باید از تاریخ مکتوم و مغموم گرفت. اینجا همه چیز در حال مرگ و نابودی است. زندگی.. حیات.. جان.. نفس.. گیاه و درخت.. اینجا مهمترین داراییمان روی سرمان آوار شد. اینجا کودکی غرق در درد سر را بر روی زانویش گذاشته. عدهای مرده و اکثرشان زخمی و نیمهجان، بخاطر خاکهای آوار نفس بر آنها گران آمده.. مسکنی با نام «مهر» اما با با نامهربانی بر سر کودکان و زنان فرو میریزد. موجب آه و نفرین مردم علیه سیاستمدار طماع میشود.
زلزله، شهرم تاریخ جنگها را از آشور و اسکندر گرفته تا اعراب و مغول، محمود افغان و صدام در سینه دارد. شهرم خسته و زخمی از جنگ دورانهاست. جنگهایی که همچون زلزله زندگی را با خاک یکسان میکرد…
سایه سیاه و نحس جنگها هنوز بر زندگی مردمی بی پناه سنگینی می کند. بختگ فقر سالهاست بر زندگی چیره شده..
انگار زلزله هم میفهمد درست در جایی آشوب به پا کند که دل مردم پر از اندوه و رنج و نگرانی و نا ایمنی است.
اینجا شهری در حال مرگ است. شهری که برای ساختن خانهها و خیابانهایش دستش به دهنش نمیرسد اسیر آوراها شده.
زلزله شرم دار، اینجا هنوز خمپارهها و گلولهها و جای زنجیرهای تانک ها روی دشتها و تپههای سرزمینم باقیست. هنوز مینها در زمین زنده است و پای نحیف کودکی را طعمه خویش می کند. اینجا حتی هیچ گیاهی نمی روید…
زلزله شرم دار از مردمی که تازه کینههای خود را دشمنان ساخته دست حاکمان، با زیارت امامشان میشویند. و همه چیز را به دست فراموشی میسپارند..
زلزله..
تو قصرهای شیرین و پل های ذهاب با خاک یکسان کردی.. و شور شیرن و عشق فرهاد را به عزا نشاندی..
زیر سقف خانه های جنگزده و فقر زده تازه جوانه های امید روئیده بود. اما این جوانه یکباره در نطفگی خشکید..
خانهام در حاشیه مرزها ساختم. حاشیههایی که همچون حاشیه سوخته قرص نانی سوخته کسی میل به خوردنش ندارد.. حاشیه سرزمینم فقیر تر ازآنست که کسی چشم طمع به آن داشته باشد. من برای آرامش و امینت مرکز کشورم یک پایم به مین دادم و یک دستم به گلوله.. اما سرزمینم برای مرکز کشورم بی ثمر است و اینگونه است در هیچ جایی دیده نمیشوم. سهم من از توسعه نگهبانی و مراقب از مرزهای ساختگی دست حاکمان تاریخ است و سالها با بردار خودم در جنگ بودم. اما یک سال دوست و برادر بودم و سال دگر دشمن!
زخم فقر و جنگ کم بود تا آورگی و بیخانمی در فصلی سرد از سر رسد. این درد دیرینه مرا محتاج سخاوت دستان مهربان بارنگ عشق و ایثار میکند و اینگونه عشق در لابه لای خرابههای شهر میان دو دست میروید.
اینجا حاشیهای رنجور است. درو دستها، فقیر و زندگی به سختی جریان دارد. همه چیز نا ایمن. اما دستانی برای یاری از ره میرسد. از جنس همین مردم.. انها بهتر از هر کس درد را میفهمند و به داد آدمی میرسند.
داروغه، شهردار و دهدار!..
«قلم از نیام برکشید» صورتها بنویسید، دنیارها و درهمها در راه است. شاید سالها بگذرد اینگونه فرصت از دل زمین پدیدار نشود. تا از قبِل آن از دیناری از خزانه برچینید… کشتهها بر شمارید.. خانهها و دامها و ..
تو ناگزیری از پذیرش و تغییر سرنوشت خویشی. یکی روز برای برادری و دوستی.. و یک دیگر برای دشمنی و جنگ..
تو خسته و رونجوری از تاریخ سیاه نانوشته مکتوم. تاریخی که در صفحات خاطراتت برای مردم زنده است. تو ناگزیری از مقاومت در برابر هر رنجی.. تو مقاومتری از که زلزله تور از پای درآورد.
ارسال دیدگاه