دل ها بیش تر به روزِ نو محتاج اند
آفرین پنهانی، شاعر و نویسنده ادبیات بومی لرستانی طی یادداشتی که برای پایگاه خبری روشنا نیوز ارسال کرده است، نوشت: آخرین عطسه زمستان از دهان روز می پرد. چیزی نمانده تا بهارو میهمان شدن عمو نوروز تا با شمایلی از شکوفه های دانه نشده، خودش را بریزد توی شهر.چیزی نمانده تا خستگی یک سال را درآخرین بقچه ی ننه سرما نهان کنیم برود برای همیشه خودش را گم کند مبادا دوباره بزاید در جیب زمین. درجیب روزهای مان.
نوروز باستانی؛ نشانگر خیلی چیزهاست.یادم می آید بچه که بودیم عید برای مان معنای خاصی داشت. بوی خاصی داشت. رنگ داشت.لبخند داشت. شکوفه و مهربانی داشت. و از همه مهم تر باهم بودن ودرکنارهم بودن. مادران مان به شوق دیدار کسانی که درزندگی شان بودند حتا آن ها که دورتر بودند یک ماه پیش ازآمدن نوروز همه چیز را ازآلودگی پاک می کردند. به همه چیز با شوقی افزون می نگریستند. لباس نو، نگاه نو، لبخندهایی که طعم تازگی می داد، سفره هایی که غنی وفقیرنمی شناخت. دست هایی که به مهربانی به سوی هم دراز می شدند. دل هایی صیقل زده که هیچ زنگاری اجازه ی ورود به آن ها را نمی یافت. مهربانی بود.عشق بود. سادگی وصمیمیت بود.دوست داشتن ودوست داشته شدن بود. درهرکدام معنایی فراتراز چیزی که امروز می بینیم و می شنویم نمود داشت. کمتردلی آلوده به زنگار بی مهری می شد. کمتر دستی آلوده به کجی، لبی به بدی گشوده می شد و کمترزبانی به دل آزردگی وآزرده کردن خو می کرد. این ها بودند که روز را نوروز می کردند تا زندگی و زیستن در جهان ساختنی شان معنایی متفاوت داشته باشد. زیبایی معنا یابد و حس مشترک همه ی انسان ها یعنی باهم بودن و دوست داشتن ها متبلور شود.
به نوروز که عمیق بنگریم و دیروز پدران، مادران وکودکی های خودمان، بیش تر به عمق معنایی وغنای حضور آن پی می بریم. بیش تر متوجه می شویم چیزی که بهار را ازهمه ی فصول متفاوت می کرد تا سرآغازش صدای عمونوروز باشد و جنب وجوش زن ومرد، پیر وجوان، دل های پاک بود و روح های روان و رفتار بی بدی های شان در جلوه گری فصلی تازه و روزهایی تازه. آن ها زمستان پراز رخوت و برودت را پشت سرمی گذاشتند. زمستانی که موجب می شد دورازهم درکنج خانه بخزند وازشانه ی اتاق شان تنهایی و فاصله ها فوران کند، مهربانی و باهم بودن شان را به لکنت بیاندازد. تاب این برای شان آسان نبود. آسان نبود که بدون هم و دورازهم روزگاربگذرانند.به همین منظورعاشقانه به پیشواز بهار می رفتند تا دیگرباردست دردست هم زندگی را سرودی دیگرگونه سردهند. رهآوردی چه بهترازاین تا فصلی که زایش و رویش در کنه ذاتی اوست، روح جاودانه اش برجان زندگی نیز بدمد و زایش ورویشی دوباره وچندباره در سرشت آدمیانش جلوه گرشود.
نوروز؛ روزنو، روزهای نو، بهانه ای می شد تا دست هم را به دوستی بفشارند. کمرهمت شان درکمند زخم ها وتلخندها خم نشود. شورآفرین باشند وشادی بخش محفل هم دیگر ولو کوچک. ولو اندک ومهربانی از سروکول خانه بالا برود. درکوچه وخیابان راه بیفتد و خودش راجاربزند: که انسان راز شگفت خوبی ها و زیبایی هاست.
این روزها که سادگی وصمیمیت کمرنگ، دل ها آزرده ازچشم بی نگاه، لب ها به سختی گشوده به ناز ترنمی، دست ها به اکراه از بغل بیرون آمده، نگاه ها پراز شماتت لجباز فاصله خیز، دوستی درمجاز غیرحقیقی گم، عشق دردروغی بزرگ به اشتراک گذاشته شده، زندگی ازسرودن وسروده شدن به تنگ آمده، کوچه بوی تلخ تنگنای بی نفسی، خانه ها در آرزوهای بدون سقف، خیابان ها مملو از خشکسالی لبریزازجارزدن های بیهوده، شهر بی دست و بی صدا شکلی ناموزون از کاریکاتورهای طنز تلخ، راه رفتن ها در کریدورهای پراضطراب قرن مدرن؛ این روزها؛ دل ها بیش تر به روز نو محتاج اند. به دل های مان رجوع کنیم که برای هم نمی تپند. به دست هایی که خیلی وقت است به سمت هم کشیده نمی شوند. به صداهایی که درسکوت سرد قندیل بسته ی لب هامان به زمهریرنشسته در دامان شب، به سرودهای ناسروده ی زیستن درجهان انسانی مان، و بی رحمی جهانی که در پیپ مدرنیته و پسامدرن “ها” می شود در زمستانی به نام انسان امروز…
نوروز امسال را متفاوت ببینیم. متفاوت شروع کنیم. ازدریچه ی آن چه که جهان انسانی را معنایی فراتراز امروز، فراتراز بودن، فراتراز آن چه بوده و گذشته درروزهای رفته مان؛ بنگریم. خودمان را وجهان انسانی مان را بسازیم. رسالت ما به عنوان انسان همین است که بگوییم: ما برای ساختن آمده ایم. برای ساخته شدن آمده ایم. ما از فصلی درمیان همه ی فصول زاده شده ایم به نام نیکی و مهرورزی، روز وماه وسال ها بهانه ای برای استحکام این ساختن است….
ارسال دیدگاه