زبان و زمان
ماشاالله اکبری، نویسنده و پژوهشگر حوزه اجتماعی لرستان طی یادداشتی که در اختیار روشنا نیوز قرار داده است، گفت: سال شصت و چهار رفته بودم تهران برای پدر بزرگ قطره پیلوکارپین بگیرم. تمام شب را نخوابیده بودم. مسافر کناری ام اما خوب و خرناس کِشان خوابید. در تمام طول راه مثل آوار افتاده بود روی من. بی خوابی مثل خار در چشمم شکسته بود و خستگی مثل مار در گوشت و استخوانم خزیده. به یک آقای مغازه دار گفتم می خواهم بروم بیمارستان فارابی؟ سرش را بالا آورد و تا مرا دید گفت ای جانم، مسافری؟ گفتم بله. گفت از چهره خسته ات معلوم است. از پشت پیشخوان بلند شد. آمد جلوی در. دست داد و احوال پرسی گرم و دوستانه ای کرد. تعارف کرد که بروم داخل مغازه و آبی به صورتم بزنم. تشکر کردم و گفتم باید زودتر برگردم. شمرده و دوستانه و دقیق آدرس را هم برایم گفت و هم نوشت. دیده اید گوشه پتویی را می گیرند و می تکانند و هر خاک و خشی که روی پتو است دور ریخته می شود؟ حال آن پتو را داشتم. برخوردش بیخوابی و خستگی را از جسم و جانم پاک کرد و بیرون ریخت. اگر زنده است خدا برکت به زندگی اش بدهد و اگر رفته است قلم گذشت بر گذشته اش بکشد.
زمستان گذشته کارم افتاده بود طرف های باغ کتاب. دستم را دادم دست بَلَد تا بِبَرَد آنجایی که بلد است. میانه راه باتری گوشی کم آورد و خاموش شد. به آقای بزرگواری گفتم می خواهم بروم باغ کتاب؟ بی خیال و بی حوصله و سرد وسیاه گفت «خوب من چکار کنم؟ برو کسی گفته نرو؟».حرفش انگار که مشتی ساچمه بود که پاشیده شد توی صورتم. زمختی زبانش مثل سُمباده روانم را خراش داد. سردی سخنش مثل هوای نیمه شب زمستان استخوان سوز بود. تلخی حرف و تیزی سخنش مثل گلمیخ به پهلویم نشست. کنایه و کراهت حرفش مثل یک وزنه سنگین روی شانه هایم فرود آمد. انگار که زیر پایم مین ترکیده بود. تکه تکه و آش و لاش شده بودم. احساس کسی را داشتم که کیسه ای زباله را روی سرش ریخته اند. مشتی پلیدی و پلشتی به سویم پرتاب شده بود. وادرنگیدم از این طرز و تراز ناآدمیزادی!
آدم های دو دهه پیش اهل درنگ و دوستی بودند. با حوصله و حرمت جواب پرسش ها را می دادند. فحش هم اگر می دادند تیزی ناسزا را می گرفتند. تلخی حرف را تُنُک می کردند. به گاه سوال و نیاز دشمن هم اگر بودند دستشان را دریغ نمی کردند. زبانشان زرّین بود و رفتارشان رنگین. طلا بودند مردم آن زمان حیف که دارند تمام می شوند.
حرف ها هویت جامعه هستند. سخن ها سنگ محک مَردُمانَند. کافی است به حرف ها و جمله هایی که از دهان اهالی و اعضای این جامعه بیرون می آید دقت کنید تا بفهمید که آب هویت اجتماعی در چه کَرتی است و سنگ محک مردم چقدر سبک شده است. اجتماع رکیک و مردمان رقیق زیبنده ترین نام این وضعیت است. زوال زبان، زوال زندگی است. هزیمت حرف، رَمِش هستی و هویت است. این زوال وبال ما شده است. ساقه صمیمیت اجتماعی چنان سوخته است که زبان در کام کسی نمی گردد مگر به تملقی یا برای تمسخری. در این جامعه جن زده هر دهان به مثابه خشابی است پر از گلوله های آتشین و زبان در کام آدمیان نارنجکی بی ضامن. تا این نارنجک در آغوش و بناگوش کدامین ما بِتَرَکد.!
ارسال دیدگاه